داستان بهزاد و مینا

سلام به همه ی خواننده های این وبلاگ دوس داشتنی و تمام کسایی که این داستان رو میخونن


امیدوارم هر کسی که عاشقه هیچوقت دلش نشکنه البته تو این زمونه عاشق واقعی خیلی کم پیدا


میشه و همه عشق ها شده هوس و ... قصه زندگی من از وقتی شروع میشه که ترم اول دانشگاه


بودم روز اولی که وارد دانشگاه شدم خیلی استرس داشتم محیط جدی ادمای جدید و...وارد


دانشکده که شدم هیچ اشنایی با روال کار نداشتم رفتم ساختمان اموزش اونجا یه دختر رو دیدم


رفتم ازش پرسیدم که خانم من دانشجوی ترم اول هستم و نمیدونم که کلاسمو چجوری پیدا کنم


(بهم نخندید خب ترم اول بودم) اون دختر هم تا فهمید  ترم اولی هستم چند تا متلک بارم کرم


کرد  و رفت خلاصه با هر بدبختی بود کلاس رو پیدا کردم و... ترم اول تموم شد ترمی که اون


دختر تمام فکر و ذهنم رو مشغول کرده بود خلاصه قصد تلافی کردن داشتم  از شانس خوب من


هم رشته ای بودیم  ترم بعد دوتا از کتابامو با کلاس اون گرفتم بار اول که رفتم سر کلاس یه


احوال پرسی گرم باهاش کردم ولی باز متلک میانداخت  که تازه وارد تو رو چه به کلاس


گرفتن با ورودی های بالاتر از خودت و...دیگه مصمم شده بودم برا حالگیری ازش چند جلسه


سر کلاس هر موقع حرف میزد میزدم تو حرفش و خلاصه یه جوری میزدم تو ذوقش دیگه


طوری شده بود که همه کلاس از لج منو مینا خبر داشتن  و تقریبا منو مینا کلاسی نبود که کل


کل نکنیم یه روز صبح یکم زود رفتم کلاس کسی نیومده بود چند دقیقه گذشت منتظر بودم بچه


ها بیان که مینا قبل همشون اومد منو که دید گفت خوبه شدی خروس کلاس منم گفتم خروس


بودن بهتر از مرغ بودنه دیروز .... گذاشتی؟ که یهو فشارش رفت بالا و عصبی شد و گفت


ببینم تو با من چه مشکلی داری از روزی که اومدی سر کلاس مرتب گیر دادی به من  منم گفتم


من مشکلی ندارم و... که گفت میدونم دلت از اول ترم پر هستش  باشه من غلط کردم ببخشید 


منم گفتم افرین این شد حرف که گفت خیلی پررویی دیگه بچه ها اومده بودن منم چیزی نگفتم


دیگه رسیده بودیم به اخرای ترم که بازار جزوه گرفتن و.... خیلی داغ بود  منم پرس و جو


کردم گفتن مینا جزوه اش از همه کامل تر و بهتره که خداییش هم همینطور بود منم رفتم از مینا


جزوه اش رو خواستم که وقتی بهش گفتم  یه لبخندی زو و گفت باشه برات میارم و فرداش برام


اورد راستش انتظار همچین واکنشی رو ازش نداشتم و قبلش خودمو اماده کردم بودم برا جواب


تیکه هاش خلاصه امتحانا تموم شد و تابستون از راه رسید خیلی دلم برا مینا و کل کل هاش


تنگ شده بود راستش یه جوری بهش عادت کرده بودم به حدی دلم براش تنگ شده بود  که


بعضی وقتا تو تنهایی هام گریه میکردم  اون تابستون سخت ترین و طولانی ترین تابستون عمرم


بود هرکاری کردم تموم نمیشد  و هر روز بیشتر از قبل دلم براش تنگ میشد  دیگه تصمیم


گرفتم این ترم رو کلا با مینا بگیرم  چون مینا طبق چارت  پیش میرفت کارم راحت بود  و تمام


درسامو با مینا هماهنگ کردم و بعده مدت ها روز اول دانشگاه از راه رسید چشمم که به مینا


افتاد زبونم قفل شد مینا رفت سر کلاس منم رفتم داخل کلاس باهاش احوال پرسی کردم بعده


مدت ها دلم اروم گرفت  انگاری وقتی کنار مینا بودم صاحب تمام دنیا بودم  چند بار خواستم


بهش بگم  ولی متاسفانه زبونم قفل شده بود  و نمیتونستم یک کلمه حرف بزنم یه روز دل و زدم


به دریا  و رفتم به مینا گفتم اگه میشه بعده کلاس میخوام تنها باهات  حرف بزنم اونم گفت باشه


مشکلی نیس  بعده کلاس مینا گفت  بریم اون یکی ساختمان  باهاش رفتم اونجا   گفت خب اقا


بهزاد حرفتو بگو منم که کلا انگار یه دنیا دیگه بودم گفتم باشه صب کن میگم  گفت مگه


میخوای بمب منفجر کنی  که صب می کنی  گفتم مینا راستش از روزی که وارد کلاستون شدم


با این نیت  اومدم که فقط حال تو رو بگیرم  و تلافی کنم  ولی نمیدونم چی شد چجوری شد  که


بهت دل بستم  طوری که تابستون رو با خیال تو  و کلی دل تنگی  تموم کردم  الانم اومدم بگم 


اگه افتخار میدی باهم دوس بشیم  و قول میدم سر فرصت هم بیام خواستگاریت  دیگه هزار جور


رنگ عوض کردم تا این حرفا رو زدم  مینا گفت اقا بهزاد  من به حرفاتون احترام میذارم  ولی


مثه اینکه خبر دار نیستین  من به محسن علاقه دارم  و چند شب پیش هم اومد خواستگاریم  و به


احتمال خیلی زیاد هم خانوادم موافق هستن  شرمنده من نمیتونم پیشنهادتون رو قبول کنم  گفتم


کدوم محسن گفت هم کلاسیت همون که کنار دستته  گفتم باشه اشکال نداره  اونم گفت خداحافظ


و رفت اما نمیدونست تو دلم چه خبره  انگار دنیام تموم شده بود کسی که خیلی دوسش داشتم


داشت با دوستم تو دانگاه ازدواج میکرد  اون روز دانگاه نرفتم  و زدم از دانگاه بیرون  حالم


خیلی داغون بود چند روز نرفتم دانشگاه بعده چند روز که رفتم  دیدم همه جشن گرفتن  خانواده


مینا به محسن جواب مثبت داده بودن محسن اومد شیرینی تعارف کرد  بدجور بغض کرده بودم 


گفتم مرسی نمیتونم  با هزار بدبختی سر کلاس نشستم  اون ترم  برام خیلی سخت بود هر لحظه


چشمم به مینا و محسن میافتاد داغون میشدم  مینا و محسن هم همیشه با هم بودن  اخر ترم رفتم


بهشون گفتم  ایشالا به پای هم پیر بشین  واقعا این حرف رو از ته دل گفتم چون خوشبختیش


ارزوم بود   دیگه ترم بعد باهاشون درس نگرفتم  نخواستم داغ دلم تازه بشه  یکسال گذشت  مینا


و محسن ازدواج کرده بودن  دیگه به دانشگاه هم نمیومدن  و درس رو گذاشته بودن کنار  ترم


اخر بودم  سر جلسه یکی از امتحانام  یکی از دوستای مینا هم اومده بود  اونم تو درس رو افتاده


بود  باهاش احوال پرسی کردم گفتم  حال مینا چطوره با محسن خوشبخته؟  گفت اره بودن  گفتم


یعنی چی بودن  گفت محسن یکماه پیش تصادف کرد و فوت کرد منم گفتم پس مینا چی؟ اونم


گفت هیچی خونه باباشه  گفتم شماره مینا رو میشه بهم بدی؟ گفت برا چی میخوای؟ گفتم میخوام


بهش تسلیت بگم  و شمارشو ازش گرفتم بعده امتحانم بهش زنگ زدم ج نداد  نزدیک بیست بار


زنگیدم ولی ج نداد  حدود یازده شب بود  که اس داد گفت  شما ؟ منم خودمو معرفی کردم  و


تسلیت گفتم  از اون روز بعضی وقتا بهش اس میدادم  و بهش دلداری میدادم کم کم اس دادنمون


بیشتر شد  و حتی به قرار گذاشتن هم کشیده شد شش هفت ماه گذشت  یه روز گفتم مینا چند سال


پیش بهت  پیشنهاد ازدواج دادم و رد کردی  الانم میخوام  باز همون پیشنهاد رو بدم  جوابت


چیه؟ گفت من نمیتونم محسن رو فراموش کنم پس بازم منفیه گفتم مینا  باشه بخدا بهت قول میدم 


اگه باهام ازدواج کنی  هر هقته ببرمت سر خاک محسن و نذارم فراموشش کنی  و هزار جور


التماس و بدبختی دیگه گفتم  که اونم گفت حالا که اینطوره  باشه قبول  خیلی خوشحال شده بودم


داشتم بال در میاوردم  انگاری دنیام عوض شده بود  رفتم ونه به مادرم همه چی رو گفتم  اونم


مخالفت کرد گفت که بیوه هستش و.. بابامم با همین دلیل مخالفت کرد  منم با حالتی کاملا جدی


گفتم  بخدا اگه نرید خواستگاریش  پسرتون رو زنده نمیبینین بعده چند سال خدا مینا رو دوباره


بهم داده حالا شما نمیذارید من این حالیم نمیشه  باید برید نزدیک یک هفته جر و بحث کردم تا


راضی شدن بریم خواستگاریش و خانواده مینا هم قبول کردن و با هم ازدواج کردیم و دنیام


ارامش گرفت با وجود مینا.



این قضیه مال چند سال پیشه شاید باور کردنی نباشه ولی تو زندگی ادما خدا بعضی وقتا کارایی


رو می کنه که ادم  به چیزای نا ممکن هم اعتقاد پیدا می کنه و قصه منم همین شد الان منو مینا


هم یه  دختر داریم و خداروشکر زندگی خوبی داریم  و ایشالا اگه پسر دار شدیم اسمشو میذاریم


محسن .خیلی ممنون که داستانمو خوندین منتظر نظراتتونم.

 



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: